من هم هر کاری که می تونستم می کردم
که بهش نشون بدم که دوستش دارم.
يه روز قلبمو تقديمش کردم٬ قلبمو پس داد!
دختر عجيبی بود. اصلا توو خط عشق و عاشقی نبود.
همين جور عاشقش موندم...
يه روز اومد گفت:
" اين دوستمه اسمش سعيد هست."
يهو يه چيزی قلبمو فشار داد.
بغضمو خوردم و لبخند زدم گفتم:
"خوشبختم."
ديگه چيزی از دلم نمونده بود.
اون لبخند از ته دل نبود.
فقط ماهيچه های صورتم بودن که به صورت يک لبخند شکل گرفته بودند.
که باز هم ناراحت نشه!
يه روز درحالی که گريه می کرد به خونم اومد و گفت:
"با هم جرو بحثمون شده. می تونم پيشت بمونم؟"
با اين حال که می دونستم اين قلبمه که باز هم بايد درد بکشه و جيک نزنه٬
لبخند زدم و گفتم:
"بله که می تونی."
بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونم که گريه کنه تا آروم بشه...
چندين ماه گذشت...
يه روز بهم زنگ زد و گفت:
"پنجشنبه هفته ی ديگه عروسيم هست. کارت دعوتو کی بيارم خونتون بهت بدم؟"
ديگه نمی فهميدم چی ميگه.
منگ شده بودم.
يهو ديدم داره ميگه:
"... کوشي؟ الوووووو...."
گفتم: "اينجام. اينجام. يه لحظه رفتم تو فکر."
گفت: "تو هميشه وقتی با من حرف می زنی ميری تو فکر!"
گفتم: "فردا خونه هستم. حدود ساعت پنج بيا دعوت نامه رو بده."
....
اون شب اصلا خوابم نمی برد. خُل شده بودم.
ياد اون روزهای اول که تازه باهاش آشنا شده بودم افتاده بودم.
خلاصه با هزار تا وول خوردن و کلنجار رفتن تونستم يه سه ساعت بخوابم.
فردا ساعت پنج زنگ در به صدا در اومد.
خودش بود. بازم سر ساعت!
در رو باز کردم.
به چشماش زل زدم.
هنوزم عاشقش بودم. ولی ...
گفت:
"يوهو. کجايی؟ بيا اينم دعوت نامه. پنجشنبه می بينمت."
تا پنجشنبه بياد٬ نمی دونم چه جوری زندگی کردم.
همه چيز واسم مثل جهنم بود.
نمی تونستم تحمل کنم.
به سيگار و مشروب هم عادت نداشتم.
دوست داشتم برم بالای يه کوهی و تا دلم می خواد داد بزنم.
....
پنجشنبه کت شلوارم رو پوشيدم.
به سالن که رسيدم٬ اونو توو لباس عروس ديدم.
چقدر زيبا شده بود.
اومد جلو و بهم گفت:
"خوش اومدی امين. برو يه جا بشين. اميدوارم بهت امشب خوش بگذره."
دستشو گرفتم و لبم رو آوردم نزديک گوشش و گفتم:
"نه. اومدم اين کادوی ناقابل رو بدم و برم. تو هميشه توو قلب من هستی. منو يادت نره!"
گونش رو بوسيدم و گفتم:
"خداحافظ!"
حالا اين من بودم و تنهايی هام که بايد تا ابد باهاش می ساختم.
زن مانتو قهوهای صدایش را صاف کرد. دستی به روسریاش برد که حرکتی غیر ارادی بود و گفت، "آنجا یک سرزمین غیرقابل دسترس است. آنجا حتی در خیال هم به دست نمیآید."
زن بلند بالای لاغری پشت سر زن قد کوتاه بود که کودکی در بغل داشت. کودک آب نباتی در دستش بود که میمکید و بی خیالتر از همه حاضران بود. زن بلند بالا مانتو کرم رنگ و روسری سفید به سرداشت، خود را قاطی گفتگوی فرید و زن چاق و مرد میانهسال کرد و گفت، "شما در باره کجا حرف میزنید؟"
فرید رو به او کرد و گفت، "همان جا که آمدهایم تا ویزایش را بگیریم. شما آنجا را دیدهاید؟"
زن بلند بالا گفت، "دیدهام؟ بله که دیدهام. من آنجا را در خواب و رویا دیدهام." و منتظر ماند تا عکسالعمل دیگران را ببیند. و چون ناباوری را درنگاه فرید و مرد میانهسال و زن قدکوتاه دید، ادامه داد، "آنجا سرزمین زیبایی است. مردمانی با پوست سفید (خود زن هم پوست سفیدی داشت) با چشمانی آبی (زن چشمان آبی نداشت) و موهای بور (موهای زن زیر روسری بود و پیدا نبود بور است یا نیست.) آنجا مردم آزادند. وقتی میگویم، آزاد، یعنی که واقعاٌ آزاد؛ یعنی که میتوانند هرجور دلشان میخواهد لباس بپوشند، حرف بزنند، بخندند. آری بخندند. اینجا خندیدن هم جرم است.
و دیگر ادامه نداد. اشک در چشمانش حلقه زد. روی خود را از فرید و آن دیگرانی که چشم به او دوخته بودند، برگرداند. مرد میانهسال که جلوتر از فرید در صف بود، گفت، "اینها همهاش رویاست. خیال است. آن خانم هم همه چیز را در خیال خود دیده است. آنجا اگر هم وجود داشته باشد، جایی مثل اینجاست."
دختری که جلوتر از مرد میانه سال بود و در چشمان سیاه و درشتش حسرت و آرزو مثل آتش زبانه میکشید و گونههای برجستهاش را سرخ کرده بود، گفت، "آقا بچه گول نزنید. من و خیلیهای دیگر که خیال داریم ویزای ورود به آنجا را بگیریم. در باره آنجا مطالعه و تحقیق کردهایم. ما که بی گدار به آب نمیزنیم. کُره زمین خیلی بزرگ است. سرزمینهای زیادی دارد. ولی ما آنجا را انتخاب کردیم. چون میدانیم آنجا سرزمین ایدهآل ما جوانهاست. "
مرد میانهسال گفت، "اما آن خانم آنجا را ندیده و تصویری در خیال خود ساخته و پرداخته. لابد برای خیلی از جوانها هم تعریف کرده و کسانی مثل تو و این آقا را فریفته. نخیر آنجا چنان جایی نیست که خانم توصیف میکند."
فرید پرسید، "پس آنجا چه جور جایی است؟"
مرد میانهسال دستی به میان موهای خود کشید. سیگار خاموش را زیر پای خود له کرد و نگاهی به انتهای صف کرد که همچنان در دود و مه گم بود و گفت، "من هرچه از آنجا بگویم، شماها باور نمیکنید. انجا اصلاٌ وجود ندارد. چطور بگویم..."
زن قدکوتاه به میان حرف مرد دوید و گفت، "یعنی چی وجود ندارد. مگر میشود کشوری که نام دارد، وجود نداشته باشد. آنجا دست نیافتنی است اما وجود دارد. دختر و پسر من سالهاست که در آن جا زندگی میکنند. آنها برای من دعوتنامه فرستادهاند و من اگر ویزا بگیرم..."
سکوت کرد و آهی کشید و ادامه داد، "این بار سوم است که آنها دعوتنامه میفرستند اما به من ویزا نمیدهند."
فرید پرسید، "چرا؟"
زن با همان نگاه درمانده به فرید نگاه کرد و گفت، "من از کجا بدانم؟ من که سفیرکبیر آنجا نیستم و قوانین آنجا را نمیدانم."
مرد میانهسال گفت، "من میدانم."
دختر جوان گفت، "شما همه چیز را میدانید. اما حرفهایان ناامید کننده است. شما اصلاٌ آنجا را دیدهاید؟
مرد میانهسال باد به غبغب انداخت. لختی بی سخن به دختر نگاه کرد، انگار که بخواهد موجودیت او را تایید کند. فرید به خود گفت، بهتر است خودم را قاطی حرفهای این مردم نکنم. اینها آدم را گیج میکنند. باید مثل آن دختر در باره آنجا مطالعه کنم. کتاب بخوانم. اطلاعات این آدمها از دریچه چشم خودشان است. بعضی از آدمها اصلاٌ چشم دیدن ندارند. جلوی پای خود را هم به زور میبینند.
زن چاق قدکوتاه خطاب به مرد میانهسال گفت، "شما چطور ویزا گرفتید؟ شما میدانید چرا به من ویزا نمیدهند؟"
مرد گفت، "دلایلش بسیار است. من در آنجا بودم و با مردم آنجا حشر ونشر داشتهام. من زبان مردم آنجا را میدانم. وقتی آنجا بودم، میتوانستم با زبان آنها حرف بزنم. خیلی مهم است که آدم زبان کشوری را که میخواهد به آنجا سفر کند، بداند..."
حرفهای مرد تمام نشده بود که زنی جوان، پوشیده در چادری سیاه خود را از دورها به میان حرفهای آقای میانهسال انداخت و گفت، "آقا تنهایی به منبر نرو. آنجا بدون آن که زبان بلد باشی میتوانی از خیلی چیزها سر در بیاوری. من هم آنجا بودم. شما که گفتید آنجا و جود ندارد. حالا چرا داری از زبانش و از مردمانش حرف میزنی؟ معلوم است که اصلاٌ آنجا را ندیدهای."
فرید با صدایی که بتواند آن را به گوش زن سرتاسر سیاه پوشیده برساند، گفت، "این آقا میگوید آنجا وجود ندارد و بعد هم ادعا میکند آنجا بوده و به زبان مردم آنجا آشنایی دارد. شما چی؟ شما واقعاٌ آنجا بودید و یا شما هم ادعا میکنید که آنجا وجود ندارد؟"
زن سیاهپوش گفت، "آره که آنجا بودم. این بار سومی است که به آنجا میروم. آنجا وجود دارد. واقعاٌ وجود دارد. اما کاش وجود نداشت. آنجا سرزمین کفر است. و شما جوانها را یک راست به جهنم هدایت میکند."
دختر جوان، زن جوان بچه به بغل، و فرید یک صدا گفتند، "این عکس چیزهایی است که ما از دیگران شنیدهایم. همه میگویند آنجا سرزمین جوانهاست. در آنجا جوانها آزادند هرطور دلشان میخواهد لباس بپوشند و با هرکس که میخواهند دوست باشند، بیرون بروند، برقصند و خوش باشند."
زن سیاهپوش دستی به نفرت در هوا تکان داد و گفت، "منظور من هم همان خوش بودن است. اینها همهاش کفر است. نگاه کنید به همین مملکت خودمان، با این همه قوانین الهی، با شلاق، با زندان، با جریمههای سنگین، بازهم نمیتوانند جلوی کفر و فسق و فجور را بگیرند. دختر و پسر قبل از ازدواج با هم حشر و نشر دارند، نشست و برخاست دارند و خدا میداند چه و چه... و آنجا... وای... چشم نبیند و گوش نشنود."
دختر جوان گفت، "خوب، ایرادش چیه؟"
زن نگاهش را به او دوخت و انگارکه حشره کثیفی دیده باشد، گفت، "چی گفتی؟" و بعد چنان که گویی فقط برای خود حرف میزند، ادامه داد، "آنجا یک جهنم واقعی است."
زن چاق قدکوتاه گفت، "میگویند آنجا خیلی سرد است. جهنم که سرد نیست."
فرید بی توجه به زن قدکوتاه با لحنی جدی پرسید، "پس خود شما چرا میخواهید به آنجا بروید؟"
زن سیاهپوش گفت، "مجبورم. شوهرم در آنجا درس میخواند. از طرف دولت بورس تحصیلی گرفته و چهار سال است که رفته. به من هم میگوید، بروم و همان جا بمانم. اما من سه بار رفتم و هر بار چند ماه بیشتر نماندم. بچههایم گمراه میشوند."
فرید و دختر جوان پشت به او کردند. میتوانستند حدس بزنند چه جور زنی است و از چه دفاع میکند. زن بچه به بغل که بغض و گریه را فروخورده بود، با علاقه گوش به حرفهای این و آن داشت. مثل کسی که برای خود حرف میزند، گفت، "اگر به من ویزا بدهند، حتی یک ساعت هم اینجا نمیمانم. من همه زندگیم را فروختم و تبدیل به دلار کردهام." صدایش را پایین آورد و ادامه داد، "من از شوهرم جدا شدم. مرتیکه احمق مثلاٌ فوقلیساسن حقوق داشت اما باز به خود اجازه میداد مرا کتک بزند. میگویند آنجا سرزمین زنهای جدا شده از شوهرانشان است. اگر هم بچه داشته باشند، میتوانند به راحتی ویزای اقامت بگیرند." و رو به مرد میانه سال کرد و پرسید، "آقای محترم، شما که آنجا بودید، شما در این باره اطلاعی دارید؟"
زن سیاهپوش که پشت به آنها داشت، تمام حرفهای زن بچه به بغل را شنید. برگشت، بازوی زن را گرفت و او را به طرف خود برگرداند و با صدای بلند گفت، "آره، آنجا جای زنهایی مثل توست. برو. آنجا که رفتی، یک .... تمام عیار خواهی شد. "
همه کسانی که حرفهای زن سیاهپوش را شنیدند، پی بردند که آن کلمهای را که خورد و به زبان نیاورد چه بود. نگاه همه به زن بچه به بغل عوض شد. زن بلندبالا خود را از زن سیاهپوش کنار کشید و با نفرت به او نگاه کرد و گفت، "زن، میفهمی از چه داری حرف میزنی."
زن سیاهپوش با تکیر گفت، "معلوم است که میفهمم. تو که آنجا را ندیدهای و نمیدانی از در و دیوارش کفر میبارد."
دختر جوان گفت، "خانم شما زیاده از حد بد بینید. طرز فکر شما مثل لباستان سیاه است. شما دنیا را سیاه میبینید. آنجا سرزمین آزادی و شادی و زندگی است و شما میگویید..."
زن سیاه پوش پشت به آنها کرد. زن بلند بالا گفت، "میبینید، من از این مردم فرار میکنم. مردمی که همیشه طناب دار خود را آماده دارند تا ترا محکوم نکرده دار بزنند. من ترجیح میدهم بروم توی بیایان و توی یک غار زندگی کنم و دخترم را بزرگ کنم."
دختر جوان گفت، "اما من دلم میخواهد توی مردم زندگی کنم. توی جوانهای هم سن و سال خودم. من دلم میخواهد به جایی بروم که دوستان زیادی داشته باشم. من دلم میخواهد برقصم. آن روز مسابقه فوتبال یادتان هست؟ من آن روز آنقدر رقصیدم که تا یک هفته همه ماهیچههای بدنم درد میکرد. آره، من دلم میخواهد آنقدر برقصم تا بمیرم."
فرید با همدردی و مهری که مثل یک شاخه ترد جوان در دلش جوانه زده بود، گفت، "من هم همینطور. من هم آن شب خیلی رقصیدم."
مرد میانه سال که شاهد جوانه زدن عشق بین فرید و دختر جوان بود، گفت، "خوب، توی خانههایتان برقصید. خانههایتان را که ازتان نگرفتند."
دختر جوان نگاه عاقل اندرسفیهی به مرد کرد و گفت، "رقص در تنهایی که لطفی ندارد. رقص یک حرکت جمعی است. رابطه برقرار کردن است؛ مثل حرف زدن. آدم که نمیتواند با خودش حرف بزند. تاره، ما توی خانههایمان هم آزادی نداریم. شما که..."
زن قد کوتاه به میان حرف دختر جوان دوید و گفت، "پس تو میخواهی بروی آنجا که برقصی؟"
دختر یکه خورده گفت، "خوب، آره. وقتی اینجا اجازه نمیدهند برقصم، دلم میخواهد بروم جایی که بتوانم برقصم. مگر رقص گناه است؟"
زن سیاه پوش که دورتر ایستاده بود، فریاد زد، "معلوم است که گناه است. رقص گناه است. همین را هم نمیدانی؟"
دختر جوان با نفرت گفت، "کسی نظر تو را نخواست."
مرد میانه سال پا در میانی کرد و گفت، "کوتاه بیایید. حالا میخواهید به بهانه اغتشاش صف را به هم بزنند و روزمان را هدر برود." و رو به دختر جوان گفت، "با آن خانم دهن به دهن نشوید. این را هم از من داشته باشید که آنجا جای رقصیدن نیست. آنجا اگر وجود داشته باشد، جای کار کردن است. و اگر به دختر جوان و با هوش و زیبایی مثل تو ویزا بدهند که حتماٌ میدهند، تو را برای زور بازو و نیروی کارت میخواهند، نه برای رقصت. آنجا خودشان بلدند برقصند. خیلی هم خوب میرقصند. طوری که همه ما، آدمهای این ور آب انگشت به دهان حیران میمانیم. تو اگر آنجا رفتی، رقصیدن را از یاد میبری."
دختر جوان گذاشت که مرد میانه سال حرفهایش را بزند و بعد گفت، "مطمئن باشید من رقصیدن را از یاد نمیبرم. من حتی در زندان هم که بودم، شلاق هم خوردم اما رقصیدن را از یاد نبردم. میخواهید همین حالا، میان همین صف براینان برقصم؟"
زن بچه بغل گفت، "مگر عقلت را از دست دادی؟"
فرید گفت، "من که باور نمیکنم چنین جراتی داشته باشید."
مرد میانه سال گفت، "خانم شوخی میکند. خوب است. خیلی خوب است که آدم شوخی و طنز را در شرایط سخت هم فراموش نکند. اما من یکی باور نمیکنم جرات کنید اینجا برقصید."
دختر جوان در میان بهت و چشمهای گشاد شده و زبانهای قفل شده جمع شروع به رقصیدن کرد. رقصش چند دقیقهای طول کشید. حتی زن سیاه پوش هم دختر را در حال در رقص دید و لب از لب نگشود. رقص چنان همه را مبهوت کرده بود که جای اعتراضی باقی نگذاشت. وقتی دختر جوان نگاه گستاخ و بی پروایش را به یک یک حاضران دوخت و با چشم و چهره گفت، "باورتان شد؟"
مرد میانه سال که مثل تمام حاضران در صحنه در طول رقص نفس را سینهاش حبس کرده بود، آن را رها کرد و گفت، "آری، تو باید از اینجا بروی. در اینجا تو سرت را فدای رقصت خواهی کرد."
دختر جوان گفت، "حالا از آنجا برایم بگویید. آنجا چه جور جایی است؟"
مرد میانه سال گفت، "گفتم که، آنجا اصلاٌ وجود ندارد."
فرید گفت، "به حرفهای این آقا گوش ندهید. مگر میشود آنجا وجود نداشته باشد. اگر آنجا وجود ندارد، پس ما هم وجود نداریم. این صف هم و جود ندارد. و به صف اشاره کرد و گفت، "نگاه کنید. این آدم ها...."
اما آدمها نبودند. فقط دود بود. مه بود. سیاهی بود. حتی دختر جوان هم نبود. در دود و مه و سیاهی گم شده بود.
صداها نيز توجه داشته باشيد .3 روزهاي هفته براي كار و آخر هفته براي استراحت در نظر گرفته شده اند . چه كسي چنين گفته است ؟ ؟ روزهاي چهارشنبه و يكشنبه ، ايام بسيار
خوبي براي عشق و عشق ورزيدن به شمار مي آيند ، اما از ساير روزهاي هفته هم مي توان استفاده كرد ...!
در حاليكه عشق آخر هفته يك روز با به خود اختصاص داده و با آرامش همراه است ، عشق روزهاي ديگر هفته نيز مي تواند سريع ، جذاب و غير منتظره باشد
... در مورد آن فكر كنيد ...
شبهاي عاشقانه1 شام ، زير نور شمع ... از همان ساعتي كه بچه ها را ميخوابانيد و تلفن را از پريز مي كشيد ، شب عاشانه آغاز ميگردد
. دراين هنگام مي توانيد به سرعت به يكي از رستورانهاي كلاسيكي كه تا ديروقت باز هستند برويد ...2 در راه بازگشت از محل كارتان به خانه ، يك بطري نوشيدني و يك دسته گل رز بخريد ...
( اين كار كلاسيك را هميشه انجام دهيد ...)3 تمامي اثاثيه را از اتاق پذيرايي خارج كرده ، فرشي را روي زمين پهن كنيد و ضبط صوت استريوتان ار به اتاق پذيرايي بياوريد . نوار
موسيقي مورد علاقه تان را داخل ضبط صوت بگذاريد و در حاليكه بهترين لباستان را بر تن كرده ايد ، جلوي در ورودي منزل به همسرتان خوش آمد بگوئيد و
سراسر شب را به خوشي بگذرانيد .
ملاقاتهاي ارزان1 ميان يك ملاقات ارزان و يك روز گنگ تو خالي تفاوت بسيار زيادي وجود دارد ...!2 رفتن به سينما ، ارزان اما جالب و لذت بخش است .3خريد از فروشگاه اجناس دست دوم ... ممكن است با پوشيدن بعضي از لباسها به خنده بيفتيد ...4 به پيك نيك نوشيدني و پنير برويد...!
ملاقاتهاي تأثير گذار
1چه چيزي تأثير گذارتر از طلوع باشكوه خورشيد و يا غروب زيباي آنست ؟
صبحانة مختصري تهيه كرده ، در نقطه اي آرام مشغول خوردن آن شويد و دركنار يكديگر از طلوع خورشيد لذت ببريد ...
و يا زماني را براي صرف شام تعيين كنيد و بازو به بازو هم به تماشان غروب خورشيد بنشينيد ...2 با هم قرار بگذاريد كه به يك سمينار برويد ... براي مثال سمينار « آنتوني را بينز » مي تواند شما را در بهتر ساختن روابط عاشقانه تان كمك كند .
3 مقداري كاغذ سر برگ دار تهيه كرده و روي آن بنويسيد :
« صد دليلي كه بخاطر آنها تو را دوست دارم ...» وبه اين ترتيب تمام عصر با با بيان كردن دلايل خود سپري كنيد .
ملاقاتهاي كلاسيك1 شام و تماشاي فيلم ...
توجه كنيد :ابتدا فيلم را ببينيد تا به اين صورت با صرف شامتان تداخلي ايجاد نشود . به علاوه مي توانيد پس از صرف يك شام بسيار عالي در فضايي بسيار
آرام ، دربارة فيلم به بحث بپردازيد .2 شام و رقص ...
( اگر رقص بلد نيستيد ، كلاس رقص را فراموش نكنيد ... )
گذاراندن كلاس رقص ماهها شما را به خودش مشغول خواهد كرد و شما را به رقص در كنار همسرتان وامي دارد ...3 يك دوچرخة دونفره ...4 پياده روي در كنار ساحل ...5 قدم زدن در پارك ...6 منظره : درياچه ...
تجيزات : يك قايق...
ويژگيها : شما و همسرتان ...
ملاقات در كلاسها1يك نوازندة ماهر پيانو استخدام كنيد تا هر هفته يكبار به خانة شما بيايد و براي شام عاشقانه تان به آرامي پيانو بنوازد .2 براي يك عصر خاطره انگيز ، اتومبيل گرانقيمتي اجاره كنيد ، سپس لباس بپوشيد و با هم به گردش برويد ... اما نبايد در جايي توقف داشته باشيد و حتماً
بايد چندساعتي در كنار هم رانندگي كنيد ، نوشيدني بنوشيد و مناظر اطراف را تماشا كنيد .3 يك روز خود ره به چشيدن طعم نوشيدني ها بگذرانيد ... در تك تك مغازه ها كمي نوشيدني بنوشيد ... اين نوع سرگرمي ها شما را مفتون خود كرده وبراي
سالهاي آتي مجذوب خود خواهد ساخت .4 در كنار هم تمامي شهرهاي كشورتان را از نزديك ببيند .
استراتژي هايي براي خلق ملاقاتهاي عاشقانه1 شما مي گوئيد كه فقط براي ملاقاتهاي عاشقانه وقت نداريد ؟ ... يكي از بزرگترين دزدهاي زمان تلويزيون است ... اين تجربه را آزمايش كنيد ... فقط براي
يكماه تلويزيون را كنار بگذاريد ، شرط مي بندم كه كمبود وقتتان از بين خواهد رفت ...2 عشق راست دستها بر عليه چپ دستها ...! كداميك شيوة شماست ؟ ... دسات دستها خلاق ، با احساس و نو آورند ، چپ دستها نيز منطقي ، جزيي
نگر و با افكاري سازماندهي شده هستند .
- راست دستها مي كوشند تا درخلق تجربيات ، حالات و خاطرات به خوبي عمل كنند . آنها عاشق ديدن فيلمهاي عاشقانه در سينما ، صرف يك شام عاشقانه
و نوشتن يادشتهاي عاشقانه هستند .
- چپ دستها مي كوشند تا دربرنامه ريزي ، طراحي و ساماندهي خوب عمل كنند . آنان مهمانيهاي باشكوهي بر پا مي كنند ، هرگز روز سالگرد ازدواج را به
دست فراموشي نمي سپارند و پيش از فرا رسيدن هر مناسبتي هدية آنرا تهيه مي نمايند.
خانه ی پدری:ما آنها به این موضوع قناعت نکردند. وقتی دیدند به وجودشان اهمیتی نمیدهم اقدامات جدیدی را شروع کردند. اینطور شد که اذیت و آزار شبانهشان شروع شد. شبها همینکه چراغ را خاموش میکنم و به بستر میروم ناگهان ترقی لیوانی را روی زمین پرتاب میکنند و مرا از خواب بیدار میکنند. یا شیر آب را با فشار باز میکنند. یا برق هال را روشن میکنند. یا کبوتری را توی هال پرواز میدهند. از خواب میپرم و هراسان از این طرف به آن طرف میروم. پابرهنه روی خرده شیشهها میدوم. شیر آب را یا در و پنجره را میبندم پرندهی کوچک را که قلبش بدجوری میزند آزاد میکنم. شاپرکی را که خودش را به در و دیوار میکوبد رها میکنم. چارهای ندارم. بعد از سالها به خانهی پدریم برگشتهام. از زندگی در آپارتمان متنفرم. عاشق گیاهان و کتابها و سکوت خانههای قدیمیم و آن باغی را که آنسوی کوچه پناهگاه همهی رویاهای کودکیم بود دوست دارم.
بعد دست به توطئهی دیگری زدند. جانور کوچکی را اجیر کردند که به اندازهی یک سگ است کمی بزرگتر از یک گربه. همانطور پشمالو اما بیشکل. شبها از درز در یا پنجرهها وارد میشود و به تماشایم میایستد. کافیست رویم را به طرفش برگردانم تا ناپدید شود. به سرعت برق زیر مبل میخزد یا پشت قاب عکسی پنهان میشود یا به شکل لکهای بر دیوار منجمد میشود و تا سرگرم کار خودم شوم ظاهر میشود. در فاصلهای معین معمولا یک و نیم تا دو متریم میایستد و به من خیره میشود. روی دو پا میایستد و بسیار کمرنگ است. کمی مغموم و فوقالعاده سریع است و فرصت هر گونه عکسالعملی را از من میگیرد. آزاری نمیرساند. حس بدی به من دست میدهد، حس اینکه تحت نظر هستی. احساس پاییده شدن انگار تصویرت تو را از آینه یا از جام پنجره میپاید. مدتی از دستش عذاب کشیدم بتدریج با هم اخت شدیم. کم کم جلوتر میآمد و وقتی در حال مطالعه چرتم میبرد سرش را روی زانویم میگذاشت و مثل یک گربهی رام خرخر میکرد. اما یک شب اشتباها پایم را روی دمش گذاشتم. قهر کرد و رفت و هر چه منتظرش ماندم برنگشت. به جای او در یک شب وهمناک پاییزی موجود عجیبی را چسبیده به پنجرهی ایوان دیدم. موجودی شبیه انسان اما کاملا برهنه. بسیار لاغر با دستها و پاهایی کاملا دراز و سری بزرگ و بدون مو و چشمهایی گرد و درشت. انتهای دست و پایش زوائد بادکش مانندی داشت که با آنها به شیشه پنجره آویزان بود. کوشیدم وانمود کنم که اصلا ندیدهامش و به مطالعه ادامه دادم. بی آنکه حرکتی بکند چند ساعت در آن سرمای پاییزی مثل چسبکی روی شیشه باقی ماند. فردا صبح اثری از او نیافتم. شب بعد دوباره پیدا شد. حالا به نظر میرسید که در عمق چشمهایش حالتی شبیه نگاه ظهور کرده است. اما همچنان به شیشه چسبیده بود. شب بعد حرکات مرا از هال به آشپزخانه و بالعکس تعقیب میکرد. بتدریج در نگاهش شوق و کنجکاویی خاص پدید آمد... تا آخر پاییز چسبیده به پنجره باقی ماند. حالا بیشتر شبیه یک وزغ دراز لاغر، اما تبدار به نظر میرسید. گاهی وسوسه میشدم پنجره را باز کنم و او را به یک چای داغ مهمان کنم بخصوص که در نگاهش شرارههایی از میل به مصاحبت انسانی ظاهر شده بود.اما افسوس که دیگر دیر شده بود. آن شب اولین برف زمستانی بارید. و صبح روز بعد او را به شکل پوستهی سفید خشکیدهای روی ایوان پیدا کردم.
در آن شبهای دراز زمستانی بود که احساس یاس و تنهایی به سراغم آمد. گیاهان همه خشکیده بودند. نازگل تا عید نوروز برای تعطیلات نمیآمد. ساعتهای طولانی کنار شومینه مینشستم و به شعلهی آتش خیره میشدم تا آنها دوباره آمدند. این بار به غیر انسانیترین وضع اعتراضشان را اعلام کردند. همینکه خوابم میبرد ناگهان با موهای آشفته در درگاه اتاق ظاهر میشدند. خندهکنان جلوی آینه مینشستند. همینکه هراسان سرم را زیر پتو میبردم روی سینهام نشسته بودند. ملافه را دور گلویم میپیچیدند. وحشتزده و دست و پازنان از خواب بیدار میشدم و تا به خود میآمدم تشک مرا به کام میکشید و به اعماق بی انتهایی فرو میبرد. روزهای آخر زمستان نزدیک شد. برفها آب شدند و ابرهای پر باران از راه رسیدند.
دیروز بعد از مدتها به خیابان رفتم. آدمها و مغازهها را تماشا کردم. موقع برگشتن باران گرفت. شتابان در حیاط را باز کردم. و در راه پلهی زیر زمین پناه گرفتم. برق درخشید و تمام زیرزمین را روشن کرد. کلید را آوردم و قفل را گشودم. کارتنهای چیده شده را وارسی کردم. از توی چمدانهای قدیمی چند روتختی و رومیزی و دو تا مجسمهی چینی پیدا کردم. دستم به ملافهی روی مبلها خورد. ملافه لغزید. مبلها پیدا شدند. مبلهای مخمل عنابی رنگ که از دوران کودکیم در خانهی ما بودند. فکری به خاطرم رسید. مبلها را کشان کشان از پلهها بالا بردم و توی هال پشت پنجره چیدم. با دستمال مرطوب برقشان انداختم. رومیزی کتان برودریدوزی مادر بزرگ را روی میز جلویشان انداختم. پنجره را باز کردم. رفتم توی حیاط به بنفشههایی که خریده بودم آب بدهم وقتی برگشتم دیدم همهشان آمدهاند... راحت و بیخیال با موهای شانه زده. مادر روسری سفید ابریشمی با گلهای درشت براق و برگهای ریز سبز به سر داشت. خانم سرابی کنارش پشت به من روی مبل نشسته بود و داشت دم گوش او چیزی میگفت. خانم مسنی با موهای کلاف کردهی جوگندمی شق و رق روبرویش نشسته بود و بافتنی میبافت. آقای آرمان با کت و شلوار آبی روشن و کراوات نقرهای روی مبل کنار پنجره روزنامه میخواند. پدر از کتابخانه بیرون آمد. روبدشامبر قرمز تیره پوشیده بود. سبیل ناصرالدینشاهی داشت. تازه از خواب بعد از ظهرش بیدار شده بود... از چشمهای سرخش می ترسیدم. با همه دست داد و به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند. ژاله از راه رسید. توی آینهی قدی خودش را ورانداز کرد. گل مویش را باز کرد و مثل اسبی که یالش را از روی چشمش میراند به سرش چرخشی داد.موهای خیس سیاهش توی هوا قوسی زدند و نگاهش به من رسید و در آنی از من گذشت. لبهایش به سرخی آلبالوهای نارس بود. موقر و سنگین به سوی مهمانها رفت. سگ کوچک سفیدی کنار پایش میدوید.
حالا همهشان شاد و راضیند. من شبها راحت میخوابم. شیر آب چکه نمیکند. لامپ برق خودبهخود روشن و خاموش نمیشود. استکانها از ارتفاع سبد سقوط نمیکنند. باد توی ناودانها زوزه نمیکشد. شیروانی غروبها به ناله در نمیآید. نازگل هم همین روزها میآید مشهد.• گاهی اوقات من یک پیام عاشقانه برای همسرم روی میز صبحانه اش می نویسم. مخصوصا روز ولنتاین با برش های نان روی میز صبحانه علاقه ام را به او نشان میدهم. او با دیدن این پیام عاشقانه لبخندی بر لبانش می نشیند.
• هرچندوقت یکبار روی یک کارت برایش می نویسم که چقدر دوستش دارم و از او تشکر می کنم که قبل از اینکه بخوابد آن را بخواند.
• همسر من، گاهی اوقات به ماموریت کاری می رود و وقتی که برمی گردد، به او هدیه کوچکی می دهم. هدیه را روی میز آشپزخانه می گذارم و منتظر می مانم تا متوجه اش شود. هدیه ای که برایش تهیه می کنم می تواند عطر مورد علاقه اش، گل طبیعی، یا حتی یک تکه وسیله زینتی که خودم درستش کردم باشد.
• من گاهی اوقات نوشته های عاشقانه، را در کشوی لباسهای همسرم می گذارم. او هرگز نمی تواند پیش بینی کند که دفعه بعد چه چیزی خواهد دید. او بعد از دیدن نوشته های من آن را بر می دارد و می داند که کار من است.
• من روی آینه برای همسرم می نویسم دوستت دارم تا هروقت سراغ آینه رفت آن را ببیند.
زندگی را راحت بگیرید
• شوهر من هر شب خمیردندان را روی مسواکم می ریزد و روی سینک می گذارد. او بهترین شوهر دنیا است.
• من لیست کانال های تلویزیون را به ترتیب علائق شوهرم تنظیم می کنم. مثلا اول کانالی که بیشتر فیلم پخش می کند و سپس کانال ورزشی. چون می دانم که او به این دو شبکه علاقه دارد البته این موضوع را به او نمی گویم. زمانی که کنترل تلویزیون را دستش گرفت کاملا سورپریز می شود.
• قبل از اینکه شوهرم سرکار برود، میز صبحانه را آماده می کند. برای یک مرد، این واقعا قدم بزرگی است.
• شوهر من هر روز صبح زود بیدار می شود. با وجود اینکه کارش ساعت 9 شروع می شود و می توانید دیرتر از من بیدار شود اما اینگونه نیست. وقتی که من آماده شدم، همسرم سه فرزندمان را به سمت ماشینش می برد تا آنها را برساند. برای من این کار بهترین روش است که نشان می دهد او همه ما را عاشقانه دوست دارد.
قدردانی تان را نشان دهید
• وقتی که من و همسرم با دوستانمان بیرون می رویم من واقعا به خودمان افتخار می کنم حتی اگر او درمورد چیزهای کوچکی از من صحبت کند.
• هر روز صبح قبل از اینکه من از خواب بیدار شوم، همسرم دو عدد حوله تمیز برایم آماده می کند تا وقتی که حمام رفتم حوله ام آماده باشد. یک حوله بزرگ برای بدنم و یک حوله کوچکتر برای موهایم.
اولین اعتراضی که بیشتر از بقیه از مردان می شنویم این است که آنها می گویند ما برای کاری که انجام می دهیم قدردانی نمی شویم. دفعه بعد که شوهرتان برای بردن زباله ها به بیرون از خانه رفت برای 30 ثانیه هم که شده او را در آغوش بگیرید و از او قدردانی کنید. مردان فوق العاده تحت تاثیر این روش قرار میگیرند.
• زمستان ها موقع صبح، من ماشین شوهرم را استارت می زنم تا زمانی که می خواهد سرکار برود ماشینش گرم شده باشد.
نشانه های عشق و صمیمیت را از خودتان به جا بگذارید
• صفحه موبایل همسرتان را عوض کنید تا هروقت به گوشی اش نگاه کرد جمله دوستت دارم را بخواند.
• من و همسرم ایمیل های کوتاهی برای همدیگر می فرستیم تا به همدیگر نشان دهیم که در هر لحظه چه حسی نسبت به یکدیگر داریم. یکبار او برای من نوشت: آهنگ یک خواننده مرا یاد تو می اندازد. حالا هرموقع که من آن را گوش می کنم متوجه می شوم چقدرشوهرم مرا دوست دارد.
• شوهر من ساعت 5:30 صبح بیدار می شود، اما شب قبل لباسهایش را از داخل کمد و کشویش بیرون می آورد تا صدای باز و بسته شدن آنها مرا بیدار و اذیت نکند. به نظر شما این عشق نیست؟!
• روی دیوار هال تا دیوار اتاق خواب نوشته ای دنباله دار برای همسرتان بنویسید.
• هر روز صبح که شوهرم سر کار می رود سه بار برایم بوق می زند. با این کار به من نشان می دهد که دوستت دارم.
هر روز کلی داستان عاشقانه دارم
با تشکر:مدریت نویدفردا